تاریخ،اجتماعی،جغرافیا

تاریخ،اجتماعی،جغرافیا
وبلاگی برای دانش پژوهان 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تاریخ،اجتماعی





زندگینامه بودا

بسم الله الرحمن الرحیم
بودا، بنيانگذار فلسفه بوديسم، در بيش از 2500 سال پيش بدنيا آمد. نام اصلي وي سيدار (سيندارتا) تا گوتاما (Siddhartha Gotama ) بود. پدرش پادشاه سرزمين در كشور نپال امروزي و مادرش شاهزاده سرزمين مجاور بود.
در سال 623 پيش از ميلاد و در يك شب مهتابي در ماه مي، ملكه به سرزمين پدري سفر مي‌كرد زيرا آن زمان در هندوستان رسم اين بود كه زنان براي بدنيا آوردن فرزند به خانه پدري بروند. در نيمه‌هاي راه كاروان ملكه به يك بيشه زار زيبا رسيد و در آنجا اطراق كردند و در همين بيشه زار بود كه قهرمان داستان ما متولد شد.
316 سال پس از تولد شاهزاده سيدارتا، كه بعدا به بودا معروف شد، امپراطور آسوكا در محلي كه بودا متولد شده بود ستون يادبودي بر پا داشت و دستور داد بر روي ستون حك كنند «اينجا جايي است كه بوداي فرزانه متولد شد»
در روز پنجم تولد سيدارتا، پادشاه از هشت مرد خردمند براي نامگذاري و پيش بيني آينده كودك براي آمدن به كاخ دعوت بعمل آورد. آنها پس از ديدن كودك نام «سيدارتا» به معني كسي كه به هدفش مي‌رسد را براي وي انتخاب كردند. سپس هفت تن از آن برهمن‌ها دو انگشت خود را بلند كردند و گفتند: اعليحضرتا! فرزند شما روزي پادشاه بزرگي خواهد شد، يك پادشاه جهاني، كسي كه خودش قانون وضع خواهد كرد. ولي جوانترين برهمن فقط يك انگشت خود را بلند كرد و گفت: پادشاها، سيدارتا روزي به دنبال حقيقت خواهد رفت و به بالاترين درجه روشن بيني خواهد رسيد و بودا مي‌شود.
بودا در آن زمان واژه‌اي شناخته شده بود.
ملكه در روز هفتم تولد سيدارتا از دنيا رفت و خواهر ملكه مسئوليت پرستاري از «سيدارتا» را به عهده گرفت. سيدارتا در محيطي پرورش يافت كه هر آنچه را كه براي رشد يافتن و بالندگي يك مرد لازم بود در اختيار داشت. پدر وي در آموزش هر چيزي كه «سيدارتا» بعنوان يك شاهزاده بايد مي‌آموخت كمترين قصوري نمي‌كرد. از اين رو «سيدارتا» در رشته‌هاي مختلف دانش، رزم و هنر تبحر فراواني يافته بود.
زماني كه شاهزاده به سن جواني رسيد، پدرش بسيار آرزو داشت تا سيدار تا سريع‌تر ازدواج كند و تشكيل خانواده دهد تا جانشيني لايق براي خود داشته باشد و همچنين پدر از پيشگويي كه برهمن جوان در مورد «سيدارتا» مبني بر ترك كردن تاج و تخت و رهسپار شدن بدنبال حقيقت كرده بود در دل ترسي داشت و دوست مي‌داشت سيدارتا زودتر ازدواج كند تا پايبند خانواده شود و فكر ترك كردن كاخ به ذهنش خطور نكند.
شاهزاده هنگامي كه 16 سال داشت با دختر دايي زيباي خودش ازدواج كرد.
پادشاه تمام امكانات را براي آسايش و راحتي «سيدارتا» مهيا مي‌كرد. وي سه كاخ مبتني بر سه فصل موجود در هندوستان براي پسرش ساخته بود، يكي براي زمستان، يكي براي تابستان و يكي براي فصل بارندگي همراه با باغها، بيشه زارها و شكارگاه. «سيدارتا» از تمام لذايذ دنيوي بهره‌مند بود. او در ميان موسيقي و رقص، تجملات و خوشي‌ها و بدون اطلاع از حزن و اندوه زندگي مي‌كرد. در واقع پدرش يك دنياي غير واقعي و بسيار زيبا باري پسرش ساخته بود تا «سيدارتا» هرگز احساس ناراحتي و كمبود نكند و بدين جهت هرگز به فكر ترك كردن زندگي اشرافي نباشد.
اما «سيدارتا» كه داراي ذهن جستجوگري بود داشت از زندگي ديگر افراد نيز باخبر باشد بنابراين روزي از پدرش خواست كه اجازه دهد او به شهر برود و زندگي بقيه انسانها را نيز ببيند.
پدر كه نمي‌خواست محدوديتي براي «سيدارتا» بوجود آورد علي رغم ميل باطني به وي اجازه داد كه برود. ولي پادشاه بدور از چشم «سيدارتا» به مردم دستور داد خيابانها را براي ديدن شاهزاده آماده كنند، خانه‌ها و خيابانها را پاكيزه و زيبا بسازند، لباس‌هاي شاد و رنگي بپوشند و وقتي شاهزاده عبور مي‌كند به او خوش آمد بگويند. هنگامي كه تمام خيابانها و خانه‌ها تميز و زيبا شد پادشاه به شاهزاده گفت: اكنون مي‌تواني بروي و شهر را ببيني. زماني كه شاهزاده جوان از خيابانها عبور مي‌كرد ناگهان از يك كلبه كوچك كنار خيابان يك پيرمرد با موهاي بلند سفيد و لباسهاي پاره كثيف بيرون آمد. پوست صورت او بسيار خشك و چين خورده بود، چشمانش فرورفته و كم سو بودند و او تقريبا كور بود و هيچ دنداني هم در دهان نداشت، پشت او خميده بود و با دستش كه فقط پوست و استخوان بود لرزان چوبي را گرفته بود تا بتواند بايستد. وقتي شاهزاده آن پيرمرد را ديد او نمي‌دانست كه دارد به چه نگاه مي‌كند براي اينكه اين اولين بار بود كه در زندگي‌اش پيرمردي با اين حال را مي‌ديد.
«سيدارتا» شروع به سوال كردن از ارابه رانش كرد، آن چيست؟ او كه يك مرد نيست؟ چرا اينچنين خم شده؟ آيا چيزي مي‌ خواهد؟ چرا چشمانش اينچنين است؟ دندانهايش كجا هستند؟ آيا بعضي انسانها اينچنين متولد مي‌شوند؟ بمن بگو اين چه معني دارد؟
چانا (ارابه ران سيدارتا) به شاهزاده گفت: اين يك پيرمرد است، او چنين بدنيا نيامده، او هم در جواني مثل من و شما بوده است ولي پيري او را به اين صورت درآورده. چانا به شاهزاده گفت كه پيرمرد را فراموش كند ولي «سيدارتا» نمي‌توانست او را فراموش كند و باز هم سوال مي‌كرد، چانا گفت: در اين دنيا هركس هك به اين اندازه عمر كند مانند او خواهد شد و راهي هم ندارد. «سيدارتا» بلافاصله دستور داد تا به كاخ برگردند زيرا از ديدن اين صحنه بسيار متاثر شده بود و مي‌خواست درباره پيري انديشه كند.
وقتي شاه اين موضوع را شنيد بسيار ناراحت شد و ترسيد مبادا شاهزاده كاخ را ترك كند و مطابق پيشگويي برود.
بنابراين دستور داد كه باز هم در كاخ جشن بر پا كنند تا حواس «سيدارتا» را از آن چيزي كه ديده بود پرت كنند، ولي شاهزاده كه درباره زندگي واقعي بسيار كنجكاو شده بود به پدرش التماس كرد تا اجازه دهد بار ديگر به شهر برود ولي ا ين بار به مردم نگويد كه او دارد مي‌آيد.
پادشاه بدون رضايت قلبي اجازه داد تا شاهزاده بدون تشريفات بار ديگر به كاپيلاو برود چون مي‌دانست نمي‌تواند او را متوقف كند و اگر به او اجازه ندهد تنها بر ناراحتي و سردرگمي وي اضافه كرده است. شاهزاده و چانا لباس نجيب زادگان را پوشيدند و به شهر رفتند بنابراين مردم آنها را نشناختند.
وقتي به شهر رسيدند، بودا شهر را كاملا متفاوت با آنچه در دفعه قبل ديده بود يافت، ديگر از مردم شاد خبري نبود، ديگر از پرچم و كاغذ رنگي و گل و مردم خوش لباس خبري نبود. فقط مردم عادي بودند.
آن دو همانطور كه مي‌رفتند ناگهان به مردي برخوردند كه روي زمين افتاده بود و به خود از درد مي‌پيچيد و با دو دستش شكمش را گرفته بود و فرياد مي‌ كشيد و بسختي نفس مي‌كشيد. اين دومين صحنه‌اي بود كه «سيدارتا» را بشدت آزرده كرد، بطرف او دويد سرش را روي زانويش گذاشت و گفت: چه شده؟ چه مشكلي داري؟ چكار مي‌توانم برايت بكنم؟ ولي مرد نمي‌توانست حرف بزند و تنها گريه مي‌كرد.
«سيدارتا» رو به چانا كرد و پرسيد: چانا اين مرد چرا اينچنين شده؟ چرا حرف نمي‌زند؟ چرا نفس نمي‌كشد؟
چانا گفت: سرورم اين مرد را اينچنين در آغوش نگيريد، او مريض است، كل خونش آلوده است، او طاعون دارد و تمام بدنش دارد مي‌سوزد براي همين است كه گريه مي‌كند و نمي‌تواند حرف بزند.
سيدارتا پرسيد آيا افراد ديگري هم مثل او هستند؟
چانا پاسخ داد بله، حتي شما هم ممكن است نفر بعدي باشيد اگر آن مرد را اينگونه بغل كنيد لطفا او را زمين بگذاريد و ديگر او را لمس نكنيد چون ممكن است شما هم مثل او بيمار شويد.
سيدارتا پرسيد آيا بجز طاعون چيزهاي بد ديگري هم وجود دارند؟
چانا گفت بله سرورم صدها بيماري ديگر هم به همين دردناكي وجود دارد.
سيدارتا پرسيد آيا هيچ كاري نمي‌شود كرد؟ آيا هر كسي ممكن است مريض شود آيا مي‌شود آدم ناگهاني به اين شدت بيمار شود؟
چانا گفت: بله سرورم هر كسي و در هر زماني ممكن است بيمار شود و هر كسي ممكن است ناگهان مريض و رنجور شود.
شاهزاده اينبار غمگين‌تر از بار اول به كاخ بازگشت.
پس از بازگشت به كاخ، شاهزاده خيلي ناراحت و افسرده بنظر مي‌رسيد و اكثر اوقات در فكر فرو مي‌رفت و حواسش به محيط پيرامون نبود. بار ديگر سيدارتا از پدر خواست تا به شهر برود، شاه هم كه مي‌ديد چاره ندارد به او اجازه داد تا برود.
اينبار هم سيدارتا و چانا لباس نجيب زادگان را پوشيدند و به نقاط زيادي از شهر سر زدند، در يكي از محله‌ها به جمع زيادي از مردم برخوردند كه در خيابان راه مي‌رفتند و گريه مي‌كردند و چهار نفر هم در پشت سر آنها يك الوار را كه در آن يك مرد لاغر، ساكن و بي‌حركت روي آن خوابيده بود را حمل مي‌كردند. و جمعيت پس از مدتي آن مرد را روي چوبها گذاشتند و چوبها را آتش زدند، كم كم آتش به الوار و سپس به مرد رسيد ولي مرد از جايش تكان نخورد و الوار و مرد شروع به سوختن كردند ولي باز مرد از جايش تكان نخورد.
سيدارتا با وحشت از چانا پرسيد اين ديگر چيست؟ اين مرد چرا اينچنين بي‌حركت دراز كشيده؟
چرا اجازه مي‌دهد اين مردم او را بسوزانند؟
چانا گفت او مرده است سرور من.
سيدارتا گفت مرده! مرده يعني چه؟
چانا پاسخ داد تمام موجودات زنده روزي مي‌ميرند و هيچكس هم نمي‌تواند جلوي آمدن مرگ را بگيرد.
شاهزاده بقدري متعجب شده بود كه ديگر هيچ چيزي نگفت و با خود فكر مي‌كرد كه اين خيلي بد است كه هر كسي بالاخره روزي خواهد مرد، حتي پادشاهان و شاهزاده‌ها، آيا يعني هيچ راهي براي جلوگيري از مرگ نيست؟
شاهزاده بدون اينكه حتي يك كلمه هم حرف بزند به كاخ برگشت و مستقيما به اتاق خود رفت و بقيه روز را فكر مي‌كرد و با خود مي‌انديشيد كه تمام موجودات زنده روزي بايد بميرند و هيچكس هم تا بحال راهي براي نمردن پيدا نكرده است، ولي بايد راهي باشد، من بايد راهي پيدا كنم و به همه بگويم و به همه جهان كمك كنم.
پس از چند روز تامل و تعمق، سيدارتا براي بار چهارم به شهر رفت، همين طور كه داشت با اسب از شهر مي‌گذشت در يك باغ ديد كه يك راهب با لباس نارنجي خيلي شاد و خوشحال، آرام نشسته است. سيدارتا از چانا پرسيد اين مرد كه لباس نارنجي پوشيده است كيست؟ چرا موهايش را تراشيده است؟ چرا اينقدر خوشحال بنظر مي‌رسد؟ او براي امرار معاش چه مي‌كند چانا گفت او يك راهب است، او در معبد زندگي مي‌كند، او شهر به شهر سفر مي‌كند تا به مردم ياد دهد چگونه خوب و مهربان باشند. اين بار سيدارتا خيلي خوشحال شد و با خود گفت من هم بايد يكي از اينها بشوم. سيدارتا در باغ شروع به قدم زدن و فكر كردن كرد، آنقدر راه رفت تا خسته شد و زير كي درخت نشست.
پس از ديدن اين چهار صحنه، سيدارتا از درون بسيار منقلب شده بود. او به آن چيزهايي كه ديده بود فكر مي‌كرد. جواني، شروع زندگي، پيري، بيماري و تمام شدن زندگي، اينها چيزهايي بودند كه فكر سيدارتا را به خود مشغول كرده بودند. اما سيدارتا با خود مي‌گفت حتما بايد راهي باشد، بايد براي فرار از اين چرخه بي‌رحم راهي وجود داشته باشد، من بايد آن را پيدا كنم و ديگران را هم نجات دهم.
بخاطر همين افكار بود كه شاهزاده «سيدارتا گوتاما» در سن 29 سالگي، در اوج جواني، در روزي كه همسرش برايش كودكي بدنيا آورده بود به زندگي اشرافي و مجللي كه هر مردي داشتن آن را آرزوي دست نيافتني خود مي‌داند پشت پا زد و همسر، فرزند، سلطنت و قدرت را رها كرد و رفت. لباس سلطنتي خود را درآورد، لباس گدايان را پوشيد و با شمشيرش موهاي بلند خود را كوتاه كرد و براي پيدا كردن حقيقت و دستيابي به پاسخ پرسشهاي بي‌ جوابش به تنهايي براه افتاد.
در آن زمان در هندوستان استادان مذاهب متعددي وجود داشتند. يكي از بهترين و معروفترين آنها شخصي بود به نام «آرالا». «سيدارتا» نزد او رفت تا آموزش ببيند. سيدارتا نزد «آرالا» چيزهاي بسياري از قبيل مديتيشن و تهذيب نفس را آموخت. او بسختي تلاش نمود و پس از مدتي از لحاظ دانش هم سطح استاد خود شد. بنابراين «آرالا» ديد كه ديگر چيزي نمانده كه به «سيدارتا» ياد بدهد، پس به وي گفت هر آنچه را كه من مي‌دانم تو نيز مي‌داني و تفاوتي بين ما نيست پس همين جا بمان و جاي من را بگير و به كار تعليم بپرداز.
اما «سيدارتا» علاقه‌اي به اين كار نداشت زيرا هنوز جوابي براي سوالات بي‌پاسخش پيدا نكرده بود.
بنابراين وي «آرالا» را ترك كرد و بدنبال استاد جديدي به راه افتاد. سرانجام «سيدارتا» يك استاد مشهور ديگري كه شهرتش بخاطر نبوغ بالاي وي بود به نام «اوداكا» را پيدا كرد. ولي دوباره پس از مدت كوتاهي «سيدارتا» هر آنچه را كه استاد مي‌دانست آموخت ولي باز هم او راهي براي پايان دادن به رنج و عذاب انسان پيدا نكرده بود. بنابراين سيدارتا، اوداكا را نيز رها كرد و براه افتاد.
پس از ترك كردن استاد دوم، «سيدارتا» كه اكنون به نام پارسا «گوتاما» معروف شده بود به شهري رسيد كه شهري بسيار آرام با مردماني مهربان و ساده بود. پس از مدتي در اين شهر با پنج تن كه آنها نيز براي رسيدن به حقيقت زندگي اشرافي را رها كرده بودند آشنا شد.
در آن زمان و حتي امروزه در هندوستان مرسوم است افرادي كه مي‌خواهند به جستجوي حقيقت و تقويت نيروي هادي دروني خود اقدام كنند به رياضت كشي مبادرت مي‌كنند. بنابراين پارسا «گوتاما» نيز تصميم گرفت به اين روش اعتماد كند و آن را اجرا نمايد.
او روزه‌هاي بسيار سختي مي‌گرفت نفسش را براي مدت طولاني حبس مي‌كرد، شب‌ها به تنهايي به جنگل كه پر از حيوانات درنده بود مي‌رفت و ساعتها تنها مي‌نشست. او 6 سال تمام به اين كارها مبادرت مي‌كرد ولي خودش را نزديك به هدفش نيافت و جواب مشكلاتش را پيدا نكردف از اين رو تصميم گرفت به دهكده برگردد و به رياضت كشيدن خود پايان دهد. مدتي طول كشيد تا از لحاظ بدني «سيدارتا گوتاما» به حالت عادي بازگشت و آن پنج دوست وي نيز كه از او نااميد شده بودند و فكر مي‌كردند «گوتاما» از جستجوي حقيقت دست كشيده و مي‌خواهد به زندگي سلطنتي خود بازگردد وي را ترك كردند و رفتند. «گوتاما» با اينكه در راه رسيدن به هدفش زجر زيادي كشيده بود ولي هنوز ذهن پر انرژي و جستجوگري داشت و دست از تلاش براي رسيدن به موفقيت بر نداشت.
«سيدارتا گوتاما» در زير يك درخت كه بعدا به درخت بودا، درخت هوشياري و درخت حكمت معروف شد در كنار رودخانه نشست و با عزمي راسخ تصميم گرفت كه آخرين تلاش خود را براي رسيدن به هوشياري و بيداري حقيقي انجام دهد و با خود گفت اگر پوستم، رگ‌هايم و تمام استخوانهايم هم از هم بپاشند و اگر خون در رگ‌هايم خشك شود تا وقتي كه به خرد برتر دست نيابم اينجا را ترك نخواهم كرد. سپس با تلاشي خستگي ناپذير و اراده‌اي خلل ناپذير براي رسيدن به تنوير ذهن شروع به تفكري عميق و مديتيشني ژرف نمود.
او مراحل خلسه روحي را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشت و به خلوص ذهن دست يافت. پس از پاكيزه شدن ذهنش از هر ناپاكي و ناخالصي، وي توانست زندگي‌هاي پيشين خود را ببيند. اين اولين مرحله از دانشي بود كه وي در آن شب توانست بياموزد. سپس ذهنش وي را به دانش مردن و دوباره تولد يافتن تمام موجودات زنده رهنمون كرد.
اين مرحله دوم بود. مرحله بعدي رسيدن به دانش چگونگي نابودي و زدودن ناپاكي‌ها بود. بودا فهميد كه در جهان عذاب و ناراحتي وجود دارد، بودا فهميد علت اين عذاب خود ذهن و روان انسان است، بودا فهميد براي پايان دادن به اين عذاب راهي وجود دارد و او اين راه را پيدا كرد.
او با فهميدن اين موضوعات و با دست يافتن به نيروهاي دروني خويش، خوشي و شادي عظيمي در درون خود احساس كرد و ذهنش از جهل آزاد شد. او پي برد تولد بازگشت ذهن است نه تولد جسم. اين مرحله سوم بود كه وي در آن شب به دانستن آن نايل گشت و اينچنين بود كه پارسا «گوتاما» در آن شب در سن 35 سالگي به كشف قوانين زندگي، تنوير ذهن و هوشياري عظيم دست يافت و بودا شد. بودا خالق اين قوانين نبود وي تنها بودن و وجود داشتن اين قوانين را در زندگي كشف كرد.
يكي از خصائص ارزشمند بودا كه وي را از مروجان آموزه های ديگر متمايز مي‌سازد اين است كه او هرگز ادعايي مبني بر داشتن ارتباط با خدا و يا هر موجود فوق طبيعي ديگري نداشت. او هرگز ادعاي خدا بودن، تجسم خدا بودن، پيامبر خدا بودن و يا موجود خارق العاده‌اي بودن نكرد. او تنها يك انسان بود، يك انسان معمولي ولي مصمم. او تمام آگاهي‌هايي را كه بدست آورد بوسيله تلاش و پشتكار مثال زدني خودش بود كه بدست آورد.
او بوسيله كوششي بي‌وقفه به بالاترين حد فهم ذهني و معنوي رسيد و در تمام خصوصيات انساني كامل شد. او هركز ادعايي مبني بر اينكه منجي روح انسانهاست نكرد زيرا معتقد بود هركس تنها خودش مي‌تواند تلاش و كوشش، خودش را نجات دهد و كس ديگري با اجبار و زور نمي‌تواند كسي را نجات دهد، ديگران تنها مي‌توانند راه را به ما نشان دهند ولي طي كردن مسير به عهده خود ماست.
بودا به آن پنج تن گفت كه براي رسيدن به حقيقت بايد راه ميانه را پيمود، نه راه ناپرهيزي و نه راه شكنجه جسم.
سپس بودا براي اولين بار شروع به تدريس چهار اصل آموزه های بودا ( که عده ای آنرا بودیسم می نامند ) و نحوه طي كردن هشت قدم نمود.
مسيري كه به آزادي از رنج و محنت و رسيدن به بيداري منتهي مي‌شود.
بودا سپس به سراغ آن پنج دوست خود رفت كه با آنها رياضت كشيده بود بودا به آن پنج تن گفت كه براي رسيدن به حقيقت بايد راه ميانه را پيمود، نه راه ناپرهيزي و نه راه شكنجه جسم.
سپس بودا باري اولين بار شروع به تدريس راهها (دادما و كارما) و چهار اصل، و نحوه‌ي طي كردن هشت قدم را نمود. مسيري كه به آزادي از رنج و محنت و رسيدن به بيداري منتهي مي‌شود.

آزادی در بی آرزوئی است. . بودا

. زندگی انسان مانند شبنمی است که از برگ گلی می لغزد و فرو می چکد. بودا

. اشکهای دیگران را مبدل به نگاههای پر از شادی نمودن بهترین خوشبختی هاست . بودا

. کسی که از ابتدا نا بینا به دنیا آمده است معنی تاریکی را نمی فهمد زیرا هرگز روشنایی را تجربه نکرده است. خردمند بودایی

هستی ما به ناپایداری ابرهای پاییز تماشای تولد و مرگ موجودات همچون نظاره شعله‌‌های آتش یک عمر مانند جرقه رعدی درآسمان چون سیلابی پر شتاب و روان از سراشیبی کوهی . گواتما بودا
.

. اشکهای دیگران را مبدل به نگاههای پر از شادی نمودن بهترین خوشبختی هاست . بودا

آیدا


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 26 فروردين 1386 ] [ 1:18 PM ] [ سارا ]

.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

سلام به تمام دوستانم، من سارا هستم و شما را دعوت میکنیم که ازوبلاگ من دیدن فرمایید.
برچسب‌ ها
آرشيو مطالب
مرداد 1391
تير 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 بهمن 1390 دی 1390
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 68
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1




<-PollName->

<-PollItems->